من غریبی قصه پردازم
چون غریقی غرق در رازم
گم شدم در غربت دریا
بی نشان و بی هم آوازم
باز هم آمدی تو بر سر راهم
آی عشق
میکنی دوباره گمراهم
دیریست قلب من از عاشقی سیر است
خسته از صدای زنجیر است