امروز بغض عظیمی داره گلوم و پاره میکه....
و من بی صبرانه ممنتظر سر باز کردن این زخم کهنه ام
8 آذر که دوباره اومدی ....
هنوز سنگینی حلقه ات تو دست چپم من و مجنون و دیوونهتو میکنه ...
مسیح بار ها خواستم ببخشمت
ولی هر بار به این فکر کردم که باید شاهد عقد تو و اون باشم ....
من و نابود میکنه
این روزها این گونه اند ...
فرهاد واره ای که تیشه خود را گم کرده اند ...................................