تورو کجا گمت کردم .....
بگو کجای این قصه .....
که حتی جوهر شعرم .....
همین و از تو میپرسه.......
خدایا یا خودت همین الان همه چی و تموم میکنی
یا جوری تموم میکنم خودمو که عرشت بلرزه ........................
از عید و عیدی و این ماهه رو به تغیرات متنفرم...
از این ضمیر بی باک من
که حتی از مرگ جون سالم به در برد متنفرم
مسیح الان کجایی این دنیایی
من بدون تو درست مثل ویولنی هستم که آرشه اون و باد برده ئ دیکه هیچ وقت میون باد و طوفان اون آرشه برنمیگرده ........
هنوزم دیدن تو برام مثل عمر دوباره اس ....
هوزم وقتی میخندی دلم از شادی میلرزه .....
هنوزم با تو نشستن به همه دنیا می ارزه....
اما افسوس تو رو خواستن دیگه دیره ......
ولی افسوس که نخواستن دلم آروم نمیگیره......
امروز بغض عظیمی داره گلوم و پاره میکه....
و من بی صبرانه ممنتظر سر باز کردن این زخم کهنه ام
8 آذر که دوباره اومدی ....
هنوز سنگینی حلقه ات تو دست چپم من و مجنون و دیوونهتو میکنه ...
مسیح بار ها خواستم ببخشمت
ولی هر بار به این فکر کردم که باید شاهد عقد تو و اون باشم ....
من و نابود میکنه
این روزها این گونه اند ...
فرهاد واره ای که تیشه خود را گم کرده اند ...................................